این برگ همسنجی شدهاست.
۸۲
چو دام طرّه افشاند ز گرد خاطر عشّاق | بغمّاز صبا گوید که راز ما نهان دارد | |||||
بیفشان جرعهٔ بر خاک و حال اهل دل بشنو | که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد | |||||
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل | که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد | |||||
خدا را داد من بستان ازو ای شحنهٔ مجلس | که می با دیگری خوردست و با من سرگران دارد | |||||
بفتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن | که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد | |||||
ز سرو قدّ دلجویت مکن محروم چشمم را | بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد | |||||
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امّید آن داری | که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد | |||||
چه عذر بخت خود گویم که آن عیّار شهرآشوب | ||||||
بتلخی گشت حافظ را و شکّر در دهان دارد |
۱۲۱ | هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد | سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد | ۱۳۹ | |||
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقلست | کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد | |||||
دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمانست | که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد | |||||
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست[۱] | بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد | |||||
بخواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را | که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد |
- ↑ چنین است در نسخهٔ آقای تقوی و شرح سودی بر حافظ ج۲ ص۲۱۱، باقی نسخ بعضی: «هست و ... نیست» و بعضی دیگر: «نیست و ... هست»