این برگ همسنجی شدهاست.
۱۱۹
بگوش هوش نیوش از من و بعشرت کوش | که این سخن سحر از هاتفم بگوش آمد | |||||
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع | بحکم آنکه چو شد اهرمن سروش آمد | |||||
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد | چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد | |||||
چه جای صحبت نامحرمست مجلس انس | سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد | |||||
ز خانقاه بمیخانه میرود حافظ | ||||||
مگر ز مستی زهد ریا بهوش آمد |
۱۷۶ | سحرم دولت بیدار ببالین آمد | گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد | ۱۵۸ | |||
قدحی درکش[۱] و سرخوش بتماشا بخرام | تا ببینی که نگارت بچه آیین آمد | |||||
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای | که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد | |||||
گریه آبی برخ سوختگان باز آورد | ناله فریادرس عاشق مسکین آمد | |||||
مرغ دل باز هوادار کمان ابروئیست | ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد | |||||
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست | که بکام دل ما آن بشد و این آمد | |||||
رسم بدعهدی ایّام چو دید ابر بهار | گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد | |||||
چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل | عنبرافشان بتماشای ریاحین آمد |
- ↑ خ: سرکش