این برگ همسنجی شدهاست.
۱۸۴
کس بامّید وفا ترک دل و دین مکناد | که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس | |||||
بیکی جرعه که آزار کسش در پی نیست | زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس | |||||
زاهد از ما بسلامت بگذر کاین می لعل | دل و دین میبرد از دست بدانسان که مپرس | |||||
گفتوگوهاست درین راه که جان بگدازد | هر کسی عربدهٔ این که مبین آن که مپرس | |||||
پارسائیّ و سلامت هوسم بود ولی | شیوهٔ میکند آن نرگس فتّان که مپرس | |||||
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم | گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس | |||||
گفتمش زلف بخون که شکستی گفتا | ||||||
حافظ این قصّه دراز است بقرآن که مپرس |
۲۷۲ | بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش | وین سوخته را محرم اسرار نهان باش | ۲۸۳ | |||
زان باده که در میکدهٔ عشق فروشند | ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش | |||||
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک | جهدی کن و سرحلقهٔ رندان جهان باش | |||||
دلدار که گفتا بتوام دل نگرانست | گو میرسم اینک بسلامت نگران باش | |||||
خون شد دلم از حسرت آن لعل روانبخش | ای درج محبّت بهمان مهر و نشان باش | |||||
تا بر دلش از غصّه غباری ننشیند | ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش |