این برگ همسنجی شدهاست.
۳۵۵
که ای سالک چه در انبانه داری | بیا دامی بنه گر دانه داری | |||||
جوابش داد گفتا دام دارم | ولی سیمرغ میباید شکارم | |||||
بگفتا چون بدست آری نشانش | که از ما بینشانست آشیانش | |||||
چو آن سرو روان شد کاروانی | چو شاخ سرو میکن دیدهبانی | |||||
مده جام می و پای گل از دست | ولی غافل مباش از دهر سرمست | |||||
لب سر چشمهٔ و طرف جوئی | نم اشکیّ و با خود گفت و گوئی | |||||
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز | که خورشید غنی شد کیسه پرداز | |||||
بیاد رفتگان و دوستداران | موافق گَرْد با ابر بهاران | |||||
چنان بیرحم زد تیغ جدائی | که گوئی خود نبودست آشنائی | |||||
چو نالان آمدت آب روان پیش | مدد بخشش از آب دیده خویش | |||||
نکرد آن همدم دیرین مدارا | مسلمانان مسلمانان خدا را | |||||
مگر خضر مبارکپی تواند | که این تنها بدان تنها رساند | |||||
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر | ز طرزی کن نگردد شهره بگذر[۱] | |||||
چو من ماهیّ کلک آرم بتحریر | تو از نون والقلم میپرس تفسیر |
- ↑ چنین است در خ و در اغلب نسخ دیگر (?)، بعضی نسخ: بطرزی الخ، نص: بطرزی کو نگردد شهره بگذر،