دانیال
از داستانهای «تورات»
شاه شاهان زمین، دارا، نشسته شادمان
بر سریر تخت عزّ خود، همه جنگ آوران
گرد او صف بسته از نزدیک دست و دوردست.
آن زمان که بود از آن سوی رواق و چوب بست
شکل دو تن از کمانداران هویدا خواست او
جلوهی دیگر کند از سلطهی خود جست و جو
و ببیند نیکتر در بندگیهای کسان
زین سبب شد نخوت او در دل او حکمران.
عاملین خشم و چابک پی غلامان سرا
مردمان شهر دادند از هر سو ندا:
«کز کنون تا سی شبانه روز فرمان است کس
بر نیاید جز دعای شاهش از راه نفس
و آنکه نپذیرد به دل فرمان شه، قربان شود
و به حکم شاه شاهان، طعمه ی شیران شود.»
بعد خورشید جهان افروز پنهان داشت چهر
و شب تاریک را بالا فروزان سپهر
روشنایی بر گرفتند و شدند از هر طرف
شکلهای هولهای این جهان بستند صف
پاسبانانی نشستند و به چشمان تابناک
بوی خون آمد ز وحشتخانهی این آب و خاک
شکل هر جنبنده در آن شب دعای شاه گفت
بانگ طبل از دور با الحان دیگر گشت جفت.
سایهها بستند نقش سجده در دهلیزها
خندههای غم به لبهای اسف انگیزها
و در این دنیای مالامال از کین و ستیز
ناتمیز و زشت سوی جلوه آمد هر تمیز.
«دانیال» اما به فکر خود، بدان صورت که بود،
به خدای خود دعا کرد و بیامد در سجود
سر نمییارست کردن راست، از بس غم که داشت،
دست بر در، عاقبت، با پیکر لرزان گذاشت.
گفت: شرمت باد اگر ای دانیال از فکر خود
باز گردی و ببندی لب دمی از ذکر خود.
تو به تلخی بگذراندی عمر ناپاینده را
و همیشه چشم تو میخواند این آینده را.
بود تیر بس ملامت بر سر تو ریخته
بودت از آشوب گیتی طبع دردانگیخته.
رنج دیدی تا به پاداشت جهان این داد گنج
ابلهی باشد ز گنجی بگذری از بیم رنج.
از پی تحسین مردم، مردمان تحسین کنی
تلخ داری کام خود تا کامشان شیرین کنی