چشمهی کوچک
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغلهزن، چهرهنما، تیزپا،
گه به دهان بر زده کف چون صدف،
گاه چو تیری که رود بر هدف.
گفت:« در این معرکه یکتا منم،
تاج سر گلبن و صحرا منم،
چون بدوم، سبزه در آغوش من
بوسه زند، بر سر و بر دوش من،
چون بگشایم ز سر مو شکن،
ماه ببیند رخ خود را به من،
قطرهی باران، که در افتد به خاک،
زو بدمد بر گهر تابناک،
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد.
ابر، ز من حامل سرمایه شد
باغ، ز من صاحب پیرایه شد،
گل، به همه رنگ و برازندگی،
میکند از پرتو من زندگی.
در بن این پردهی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری؟»
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدأ چو کمی گشت دور،
دید یکی بحر خروشندهیی
سهمگنی، نادره جوشندهیی،
نعره بر آورد، فلک کرده کر،
دیده سیه کرده، شده زهره در،
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله.
چشمهی کوچک چو به آنجا رسید
وانهمه هنگامهی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند.
خلق، همان چشمهی جوشندهاند
بیهده بر خویش خروشندهاند،
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بیگنهان سوخته.
لیک اگر پرده ز خود بر درند
یک قدم از مقدم خود بگذرند