«فروهر»ی در بالا سایه افکن بر تمام مجلس عیادت و چه شمشیری به کمر هر یک از حضرات با چه قبضهها و چه زرق و برقها و منگولهها؛ این جوری بود که حتی آسپیرین بایر را هم با لعاب کوروش و داریوش و زردشت فرو میدادیم.
۲- بازی دوم فردوسی بازی بود. باز در همان دوره کود کیمان بود که به چه خون دلها از پدرها پول میگرفتیم و بلیت میخریدیم برای کمک به ساختمان مقبرۀ آن بزرگوار که حتی دخترش غم آن را نخورده بود. اشاره میکنم به داستان افواهی آن قطار شتر که حله دیر کرده محمود غزنوی را همچو نوشدارویی پس از مرگ سهراب وقتی به طوس رساند که جنازه استاد را تشییع میکردند و دخترش همه را صرف ساختمان کاروانسرایی کرد بر در دروازه طوس و نه خرج بقعهای بر گور پدر و این مقبره داریها البته که همیشه به این صورتها بوده است یکی خواب نما میشود؛ دیگری پول جمع میکند و سومی بقعه را میسازد و امامزاده که دایر شد تازه میفهمی که چه دکانی است تا کلاه مردم را بردارند. و من اگر این داستان را فردوسی بازی میگویم هرگز به قصد هتاکی نیست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعری چون فردوسی. فردوسی را من فارسی زبان برای ابد در شاهنامه حی و حاضر دارد و در دهان گرم نقالها؛ و این نه محتاج گور است و نه نیازمند کلیددار و زیارت نامه خوان و متولی ولی شما بردارید و آن دفتر «هزاره فردوسی» را ورق بزنید که یکی دیگر از تخمهای چند زرده ادبی آن دوره است و ببینید زبده روشنفکران و نویسندگان و شعرای آن دوره زیر بال