میخندیدند و رسیدن به همین بدیهی اول چنان وحشتآور بود که حتی در انصراف نامه به آن اعتراف نکردیم صرف نظر از اینکه برای خیلیها اصلاً نرسیدنی بود «قدوه» هم قرار بود با ما بیاید اما سروگوشی آب داد و وقتی احساس کرد که «ملکی» با نقطه اولای استالینیسم ارتباطی ندارد، سر خود را گرفت و رفت؛ یا نوشین» که ایضاً قرار بود با ما انشعاب کند اما به سفرهای که در تئاتر فردوسی» جدید التأسیس برایش گسترده بودند دل خوش کرد و باقی ماند. و حالا اولی در آلمان شرقی معلمی میکند و دومی در مسکو دارد اشعار فردوسی را به نثر برمی گرداند تا حضرات فیلم برداران روسی برای کارهای حماسی خود مایه دست شرقی هم داشته باشند و اینها هر کدام تکههای تن روشنفکر، مملکت و سیبهای سرخی که برای این دست چلاق مناسب نبودهاند و آزار دهندهتر از همه برای انبان خالی از تجربه جوانی که آن روزها «من» بودم رفتار دکتر اپریم بود؛ که مدتی پس از انشعاب یک روز صدایم کرد و یک گزارش نمیدانم بیست یا سی صفحهای را گذاشت جلویم - به روسی - که:
این را به فلان جا نوشتهام که من در این قضیه دخالتی نداشتهام و حیف شد و الخ... و فلانی هم بیتقصیر است.
یعنی که «من» بله در چنین احوالی بود که «ملکی» مسؤولیت انشعاب را در مقابل سیاست استالینی پذیرفت. ما آن روزها نمیفهمیدیم چه میکنیم شاید حتی خود «ملکی» هم نمیدانست دست به چه کار خطرناکی میزند اما حالا میبینیم که ملکی در آن روزها با قبول چنین مسؤولیتی چه نامی و چه جانی را به خطر انداخته بود و تازه