جگرخام هم بود، چله بری هم بود، امامزادهٔ بی سر هم بود در قم، دانیال نبی هم بود در شوش. چله بری را عاقبت زنم نرفت. روز چهلم آب مردهشورخانه را روی سر ریختن! تصورش را هم نمیشود کرد. برای این کار دست کم باید همسایهٔ مردهشورخانه باشی. نکند خواهرم همین جورها رفته بود دم چک سرطان؟ آخر او عملکنندهٔ با پشتکاری بود به همهٔ آن حکمها و فرمایشها. و ما که آمدیم تجریش و نزدیک قبرستان این چهارطاقی را ساختیم چه وسوسهها کردند زنم را که:
–ای بابا. ده قدم راه که بیشتر نیست. یک توک پا میگذاری و بر میگردی. تنها که نمیگذاریمت.
و پیش از بسته شدن قبرستان دیگر جوری شده بود که هر وقت صدای لاالهالاالله از توی کوچه بلند میشد من بجای یاد آخرت بیاد زنهایی میافتادم که حالا چله بری خواهند کرد. و به نوایی خواهند رسید. کمترین فایدهٔ مرگ! اما زنم عاقبت نرفت که نرفت. امامزادهٔ بیسر را رفت. یعنی به مادرم گفت که رفته. و شوش را با هم رفتیم. و اصلا همین جوری شد که شوش را دیدیم. این آدمهای قرن بیستمی! و بعدهم پزها که:
–بله ستونهای آپادانای شوش کجا و مال تخت جمشید کجا..
و چه دخمهای! گود و تمیز و رنگخورده. و زنهای عرب از بیخ حلق دعاخوانان. و هیچ زیارت نامهای. یا اذن دخولی. و بی پله و سرازیر. و توی کوچه مگسها روی طبق خرما ورقههای