برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

چنگال

«خوابیده؟»

«آره ... امروز من آشپزخانه را جارو میزدم، چادرم گرفت به کاسهٔ چینی، همانی که رویش گلهای سرخ داشت، افتاد و شکست ... اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد ... گیسهایم رو گرفت مشت‌مشت کند ..... هی سرم را بدیوار میزد، به تنم فحش میداد. میگفت آن ننهٔ گوربگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید ...»

سید احمد خشمگین: «میخندید؟»

«هی خندید خندید ..... میدونی حالش بهم خورده بود. همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، کج شد. آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود. اگر ماه‌سلطان نبود خفه‌اش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه‌جور کشت؟»

چشمهای سید احمد با روشنائی سبزرنگی درخشید و پرسید:

«کی گفت که ننمون رو اینجور کشت؟»

«ماه‌سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود. نمیدونی وقتیکه دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون...

سید احمد همینطور که باو نگاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد.

ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و باو خیره

–۱۱۷–