برگه:سه قطره خون.pdf/۱۱۷

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

سه قطره خون

«شاید حکیم بهش داده.»

«حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست. او شصت سال دارد. همهٔ کیفها را کرده، همهٔ بامبولها را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده. اگر شراب برای پادرد خوبست. چرا من نخورم؟ دروغ است. همهٔ این حرفها دروغ است.»

«مگر نمیرویم النگه؟»

«چرا شراب نخورم؟ این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر میشود. دو روز دیگر هم تو میروی خانهٔ غلام. من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید. عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم؟»

بعد یکمرتبه مابین آنها سکوت شد، چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوابشان خوابیدند.

ربابه سردماغ بود، تخمه میشکست و میخواند:

«میخوام برم النگه،

«یه پای خرم میلنگه.»

قه‌قه میخندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند.

ربابه دوباره گفت:

«امشب ما تنها هستیم. النگه که رفتیم هرروز همینطور است. ننجوان نیست، ما با هم هستیم، همچنین نیست احمد؟»

–۱۲۴–