سه قطره خون
دیگر کسی آنجا نبود. در زد و به زنی که پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتی طول کشید تا در را بروی او باز کردند. وارد اطاق که شد دید شیخ ابوالفضل با چشمهای لوچ، صورت آبلهرو و ریش حنائی مثل مربای آلو روی گلیم نشسته، تسبیح میگرداند و چند جلد کتاب پهلویش باز بود. همین که او را دید نیمخیز بلند شد و گفت یاالله و سینهاش را صاف کرد. جلواو یک دستمال باز بود، در آن قدری نان خشکشده و یک پیاز بود. رو کرد باو گفت:
«بفرمائید جلو، یکشب را هم با فقرا شام بخورید!»
«نه، خیلی متشکرم ... ببخشید اگر اسباب زحمت شدم. ازین نزدیکی میگذشتم فقط آمدم.»
«خیر، چه فرمایشاتی، خانه متعلق بخودتان است.»
میرزا حسینعلی خواست چیزی بگوید، ولی در همین وقت صدای داد و غوغا بلند شد و گربهای میان اطاق پرید که یک کبک پخته بدهنش گرفته بود و زنی دنبال آن پیشت، پیشت میکرد. میرزا حسینعلی دید که شیخ ابوالفضل یکمرتبه عبایش را انداخت، با پیرهن و زیر شلواری دست کرد چماقی را از گوشهٔ اطاق برداشت مانند دیوانهها دنبال گربه دوید. میرزا حسینعلی ازین پیشآمد حرفش را فراموش کرد و بجای خودش خشکش زده بود. تا اینکه بعد از یکربع شیخ با صورت برافروخته نفسزنان وارد اطاق شد و گفت:
«میدانید، گربه از هفتصد دینار که بیشتر ضرر بزند، شرعاً کشتنش واجب است.»