سه قطره خون
سردابه، دستهای استخوانیش را تکان میداد و دیوانهوار میگفت:
«فردا شب سد قطر خون به اکسیر من، به نطفهٔ طلا روح میدهد. سه قطره خون دختر باکره، فرداشب..! استادانم همه خون جگر خوردند و به مقصود نرسیدند. آخری آنها بدست خودم کشته شد و همهٔ اسرار جادوگران مصر و کلده و آشور برای من ماند... من نتیجهٔ دسترنج آنها را خواهم برد.... هفت سال است که مانند مردگان بسر میبرم، از همهٔ خوشیها چشم پوشیدم، زن و بچهام را ترک کردم، زیر زمین مدفون شدم... اما فردا... نه، پسفردا از زیر زمین بیرون میآیم و همهٔ خوشیهای روی زمین از آن من خواهد بود... همهٔ این مردمی که از من بیزارند بخاک پایم میافتند. آرزو میکنند که به آنها فحش بدهم، دامن قبایم را میبوسند..... پول..... پول...... (قهقههٔ خنده) ... طلا پیشم از خاکستر هم پستتر میشود. همه مرا عقلکل میپندارند، اسمم سر زبانهاست... پول، کیف، زن، زمین و آسمان و خداها همه زیر نگینم خواهند آمد. فرداشب همهٔ اینها با سه چکه خون... سه قطره از آخرین خون تن آن دختر.. آری، چرا بدست من کشته نشود؟ چرا قربانی اکسیر اعظم نشود؟ البته بهتر است از اینکه قربانی شهوترانی این مردم معمولی بشود که به موشکافی روح او پی نمیبرند..... ولی جسم او که روح ندارد در اختیار من میماند، مال من است... (قهقههٔ خنده) طلا... چه فلز نجیبی است، چه رنگ دلکش و چه صدای مطبوعی دارد! چه طلسمی است که دنیا و آخرت و همهٔ افسانههای بشر دست