سه قطره خون
داشآکل سرش را بلند کرد و گفت:
«خدا بیامرزدش!»
«مگر شما نمیدانید وصیت کرده.»
«منکه مردهخور نیستم. برو مردهخورها را خبر کن.»
«آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده...»
مثل اینکه ازین حرف چرت داشآکل پاره شد، دو بار نگاهی بسر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخممرغی او پس رفت و پیشانی دورنگهٔ او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوهایرنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود سفید مانده بود. بعد سرش را تکان داد، چپق دستهخاتم خودش را درآورد، بآهستگی سر آنرا توتون ریخت و بادستش دور آنرا جمع کرد، آتش زد و گفت:
«خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب میایم.»
کسیکه وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بیرون رفت.
داشآکل سهگرهاش را در هم کشید، با تفنن بچپقش پک میزد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوهخانه از ابرهای تاریک پوشیده شد. بعد از آنکه داشآکل خاکستر چپقش را خالی کرد، بلند شد قفس کرک را بدست شاگرد قهوهچی سپرد و از قهوهخانه بیرون رفت.