آینهٔ شکسته
دو هفته بود که هر روز همدیگر را میدیدیم، ولی نگاه اودت سرد و بیاعتنا بود؛ بدون اینکه لبخند بزند و یا حرکتی از او ناشی بشود که تمایلش را نسبت بمن آشکار بکند. اصلا صورت او جدی و تودار بود.
اول باری که با او روبرو شدم، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوهخانهٔ سر کوچهمان صبحانه بخورم. از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم؛ کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت. من سلام کردم، او لبخند زد، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تکان داد و گفت «مرسی»، از همین یک کلمه آشنایی ما شروع شد.
از آنروز ببعد پنجرهٔ اطاقمان را که باز میکردیم، از دور با حرکت دست و بعلم اشاره با هم حرف میزدیم. ولی همیشه منجر میشد باینکه برویم پائین در باغ لوگزامبورگ با هم ملاقات بکنیم و بعد به سینما یا تآتر و یا کافه برویم، یا بطور دیگر چند ساعت وقت را بگذرانیم. اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش بمسافرت رفته بودند واو بمناسبت کارش در پاریس مانده بود.
او خیلی کمحرف بود، ولی اخلاق بچهها را داشت، سمج و لجباز بود؛ گاهی مرا از جا درمیکرد. دو ماه بود که با هم رفیق شده بودیم، یکروز قرار گذاشتیم که شبرا برویم بتماشای جشن جمعهبازار «نوییی». درین شب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحالتر از همیشه بنظر میآمد. از رستوران که درآمدیم، تمام راه را در