سه قطره خون
میکردم، پنجرهٔ اطاق او که باز میشد من پنجرهٔ اطاقم را میبستم. درضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد. روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه باودت برخوردم که کیف ویلن، دستش بود و بطرف مترو میرفت. بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را به او گفتم و از حرکت آنشب خودم نسبت باو عذرخواهی کردم. اودت با خونسردی کیف منجقدوزی خود را باز کرد و آینهٔ کوچکی که از میان شکسته بود بدستم داد و گفت:
«آنشب که کیفم را از پنجره پرت کردی اینطور شد. میدانی این بدبختی میآورد.»
من در جواب خندیدم و او را خرافاتپرست خواندم و باو وعده دادم که پیش از حرکت دوباره او را به بینم، ولی بدبختانه موفق نشدم.
تقریباً یک ماه بود که در لندن بودم. این کاغذ از اودت بمن رسید:
«پاریس ۲۱ سپتامبر ۱۹۳۰»
«جمشید جانم «نمیدانی چقدر تنها هستم، این تنهائی مرا اذیت میکند، میخواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم. چون وقتیکه بتو کاغذ مینویسم، مثل اینست که با تو حرف میزنم. اگر درین کاغذ «تو» مینویسم، مرا ببخش. اگر میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است!