برگه:سه قطره خون.pdf/۸۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

طلب آمرزش

بشوم و چون گداعلی نذر پسرش کرده بود که با او برویم بکربلا بی‌میل نبود که برویم، اما همیشه بهانه میتراشید، ایندست‌آندست میکرد، میگفت: سال بعد میرویم به مشهد. چون آن صفحات ناخوشی آمده‌است و همینطور پشت گوش میانداخت تا اینکه او هـم عمرش را داد بشما.

«امسال من کلاهم را قاضی کردم، همهٔ دارائی گداعلی را فروختم، پول نقد کردم، چون خودش وصیت کرده بود. و این بود که وقت حرکت شما و مشدی‌رمضان‌علی را نشانی دادند و از قزوین با هم حرکت، کردیم و این جوانی که با من است و مرا ننه خودش میداند، همان حسین‌آقا پسر خدیجه است. گفتم از اطاق بیرون برود تا حکایتم را نشنود.»

همه مات بسرگذشت عزیزآقا گوش میدادند. بعد اشک در چشمش پر شد و گفت:

«-: حالا نمیدانم خدا از تقصیرم میگذرد یا نه، روز قیامت حضرت شفاعتم را میکند یا نه؟ خانم، چندین و چند سال است که من این آرزو را داشتم تا درددلم را بکسی بگویم، حالا که گفتم انگاری که آب روی آتش ریختند، اما روز قیامت...»

مشدی‌رمضان‌علی خاکستر ته چپقش را تکان داد و گفت:

«خدا پدرت را بیامرزد، پس ما برای چه اینجا آمده‌ایم؟ سه سال پیش من در راه خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافر پولدار داشتم، میان راه کالسکهٔ چاپاری شکست. یکی از آنها مرد، آن

–۸۷–