از صبح زود ابرها جابجا میشدند و باد موذی سردی میوزید. پائین درختها پر از برگ مرده بود، برگهای نیمهجانی که فاصله بفاصله در هوا چرخ میزدند، بزمین میافتادند. یکدسته کلاغ با همهمه و جنجال بسوی مقصد نامعلومی میرفت. خانههای دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که رویهم چیده باشند با پنجرههای سیاه و بدون در دمدمی و موقتی بنظر میآمدند.
خداداد با ریش و سبیل خاکستری، چالاک و زندهدل، گامهای محکم برمیداشت و نیروی تازهای در رگ و پی پیرش حس می کرد. نگاه او ظاهراً روی جادهٔ نمناک و دورنمای جلگه ممتد میشد. باد پوست تن او را نوازش میکرد. درختها بنظر او می رقصیدند. کلاغها برایش پیام شادی میآوردند و همهٔ طبیعت بنظر او خرم و خوشرو میآمد. بغچه قلمکاری زیر بغل داشت که بخودش چسبانیده بود. چشمهایش میدرخشید و هر گامی که برمیداشت،
ساق پای ورزیدهٔ او از زیر شلوار گشاد سیاهش پیدا میشد.