سه قطره خون
را فوت کرد و در رختخواب رفت صدای غریبی شنید: نالههای بریده بریده که معلوم نبود صدای جانور است یا آدمیزاد. صدا پیوسته نزدیک میشد، تا اینکه در کلبهٔ او را زدند. خداداد که نه از غول و نه از گرگ میترسید، بلند شد، نشست و حس کرد که یک چکه عرق سرد روی تیره پشتش لغزید. هرچه پرسید که هستی و چه کار داری کسی جواب نمیداد و هنگامیکه میخوابید دوباره در می زدند. با دست لرزان چراغ را روشن کرد، کارد بزرگی که برای شکستن چوب و چلیکه بدیوار آویخته بود برداشت و در را یکمرتبه باز کرد. تعجب او بیشتر شد وقتی که دختر کولی کوچکی را با لبـاس سرخ دید که دم در اشک روی گونههایش یخ زده و میلرزید. خداداد کارد را گوشهٔ اطاق پرت کرد. دست دختربچه را گرفت، داخل اطاق کرد. دم آتش او را گرم کرد و بعد با رختهای کهنهٔ خودش رختخواب برای او درست کرد.
فردا صبح هرچه از او پرسش کرد بینتیجه بود. مثل اینکه بچه قسم خورده بود راجع بخودش هیچ نگوید. بهمین مناسبت خداداد اسم او را لال یا لالو گذاشت و کمکم لاله شد. چیزی که غریب بود حالا موسم ییلاق و قشلاق کولیها نبود و خداداد نمیدانست در میان زمین و آسمان این دختر از کجا آمده بود. از آلونکش بیرون رفت و رد پای بچه را گرفت، ولی رد پای او روی برگها نمکشیده گم می شد. از آسیابان چشمهعلا پرسید، او هم جواب منفی داد. بالاخره تصمیم گرفت بچه را نگهدارد تا صاحبش پیدا بشود.