بیرون میکشی، اگه هفتا دختر کور داشته باشی شوور میدی. من گفتم: اما با زبونم این چندغاز مهرییه عصمت رو نمیتونم از تو بسونم. پدرسوختیه بیغیرت زد زیر خنده. مخلص کلوم، به هزار ماجرا یه نیماله صابون و چادر نیمداری که سر دخترم بود از چنگش درآوردم. با خودم گفتم: اینم باز یافتیس، از خرس مویی غنیمته. قربون هرچی سورچی چارواداره، باز دسدل اونا وازتره! پشت دسم رو داغ کردم که دیگه با حاجی جماعت وصلت بکنم.
جیرانخانم: «آدم پول داشته باشه، کوفت داشته باشه!»
پنجهباشی که کپنک پشمی بخودش پیچیده بود و روی مجری پینهدوزیش چرت میزد و کلهٔ مازوئی تراشیدهاش را در شبکلاه سرخ فرو کرده بود — صورتش غرق آبله، دماغ دراز، ریش تنکی از لای آبلهها بیرون آمده بود و تا حالا مثل لوطییی که عنترش مرده باشد قندران میجوید و فکر میکرد. یکمرتبه گوشش را تیز کرد، کنجکاو شد و گفت: «حیف نباشه برای مال دنیا آدم وصلیه جونشو به آبوآتیش بندازه.
بعد قندران را از گوشه لپش درآورد به مشهدی معصوم تعارف کرد. او هم گرفته در دهنش گذاشت و مشغول جویدن شد.
عصمت سادات با چشمهای سیاه و زل نگاهی به مدافع خود پنجهباشی کرد و چادر را محکمتر بخودش پیچید. عصمت سادات نیمتنه روحالاطلس ماشی بتنش بود. فقط سر دماغش مثل دهنه تفنگ دولول پیدا بود.
علویه دنبالهٔ حرفش را گرفت: «– خانوم چه دردسرتون بدم، سه مرتبه بصیغهاش دادم، سه مرتبه هم طلاقشو گرفتم. یه