برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۲۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۲۱
علویه‌خانم

شیکم زایید و دیگه رونیومد. خانوم با دعا امدن سر زائو بچه دعایی شد مرد.

فضه‌باجی که دده‌سیاه پیری بود و موهای سفید دور صورتش پوش زده بود چارقد سمنقر پاره‌ای بسرش بسته بود. آرواره‌های جلوآمده داشت و داغ مهر نماز به پیشانیش دیده میشد. سرش را تکان داد و گفت: «– قسمت رو سیمرغ هم نمیتونه بهم بزنه.»

علویه: «– ازون سرونه ببعد عصمت کزاز کرد، ده‌بیس تمن خرج دوادرمون رو دسم گذش، همچی شده بود مثه تیغ ماهی، اگه دماغشو میگرفتی جونش درمیرفت. بعد همینکه یه‌خورده جون گرفت با خودم آوردمش تهرون، توجهش کردم، گفتم: گاس باشه ازمابهترون اذیتش کرده باشن. دعا براش گرفتم حالش بهتر شد. گرچه هنوز سر خونیه اولش نرفته، اما چشم شیطون کور، گوش شیطون کر، حالا معقول یه پیرهن گوشت گرفته — الحمدلا چهار ستون بدنش درسه. من نمیخواسم امسال بیام مشد، همه‌اش به‌اصرار یوزباشی شد، با خودم گفتم: حالا که حضرت منو طلبیده، خوب، اونم با خودم مییارم، جونه زنه، نباد خونه بمونه، دق میکنه، خیالاتی میشه. یه نفر بغل‌خواب میخواد؟ این شد که بنه‌کن راه افتادیم. این بچه‌سید رو با خودم آوردم بهوای اینکه شووری براش دست‌وپا بکنم، سرش رو رو بالینی بذارم تا سروسامون بگیره.

جیران‌خانم همینطور که تسبیح میانداخت گفت: «– خانوم این درسه، دختر نباد خونه بمونه، خودش خودشو میخوره، تب