لازمی میشه. — دخترم ربابه همینکه پاشو گذش تو ده، برای اینکه بختش واز بشه نذرونیازی نبود که نکردم، از زیر توپ مرواری ردش کردم، بردمش حموم جوهودها، چادرشو از تو روده گوسبند رد کردم، مییون دو نماز پیرهن مراد براش دوختم، آخرش گفتم هرچی باشه خويشوقوم وصليه جون هسن، اگه گوشت همو بخورن اسخون همو دور نمیریزن — کوفتش کردم، شفتش کردم، کردمش تو حلق پسرعموش اوستا یوسف بنا. اما دخترم بخور و به خشدکمال نیس، غیرتی و کاریس هان، از کار روبرگردون نیس، ماشالا از پنج انگشتش هنر ميريزه — من همچی بارش آوردم که نیان بمن بگن: جیرانخانوم دخترت رو بگیر لاغ گیست! حالا سه تا بچه داره مثه دسهگل، یکی از یکی ملوستر، شوورش هم بیاجازه ربابه آب از گلوش پائین نميره.
علویه، از روی بیمیلی، شرح خوشبختی دختر جیرانخانم را گوش کرد، و دنبالهٔ مطلبش را گرفت: «– خانوم! عصمت هم عبدالخالق رو دوس داشت. من بزور طلاقشو گرفتم، دیدم میخواد هفتهیی یه صیغه بیاره تو خونه ول بکنه، دختره میشه سییابخت و سییاروز. دو ماه آزگار، بعداز اونکه طلاقشو گرفته بودم، هر شب عصمت بالای سفره جای عبدالخالق رو واز میذاشت، هر غذائی تو سفره بود بخیال خودش تعارف عبدالخالق میکرد. تو اطاق تنها با خودش حرف میزد. من از ترس اینکه مبادا دخترم از دس دربره، دو دفه دیگه به صیغهاش دادم. شوور آخری رو خودش هم دوس نداش، بچهاش هم که مرد خودش بمن گفت که