میلغزیدند و از روی جادهٔ ناهموار میگذشتند، دو طرف جاده بیابـان بیپایان بود که از برف سفید شده بود. چند تپهوماهور از دور دیده میشد، مه خفه و سرمای موذی سیالی از آسمان پائین آمده که از روی لباس بتمام تن سرایت میکرد.
اسبها سرشان را تکان میدادند مثل اینکه کمک میخواستند. شلاق روی کپل آنها داغ انداخته بود.
یوزباشی با کلاه تخممرغی و پوستین چرکی که بخودش پیچیده بود مهاری را در دست گرفته بود. فاصلهبفاصله یکمشت کشمش لرکش تو دهنش میریخت — یک ورقه برف روی کلاه، ابروها و سبیل او نشسته بود.
....................
علویه باز یک بامبچه بسر زینتسادات زد و گفت «بترکی هی! رودهکوچیکه رودهبزرگه رو خورد! بدین به خدر بخوره که خدر مرد خداس! بگیر، بهلنبون».
یکه تکه نان داد دست بچهها. زینتسادات با هفت لنگه گیس، که با قیطان سیاه بافته شده و پشت سرش ریخته بود، اشک میریخت و سورمههائی که به چشمش کشیده بودند مخلوط با اشک شده تا روی گونههایش دوانیده؛ ولی نان را بتعجیل به نیش میکشید.
مشدیمعصوم با صورت پیسش، مثل اینکه لب بسرکه زده تمام اسباب صورتش را بهم کشیده شده و بهمان حالت مانده بود، در حالیکه قندران میجوید، گفت: «– با این یابوهای مردنی اگه امشب به آبادی برسیم میباس تو سقاخونه شم روشن کنیم.»