جیرانخانم دستهای غاغالهخشکهٔ خود را مثل چرم بلغار از زیر چادر درآورد، حرکتی از روی ناامیدی کرد.. «– خدا بخیر بگذرونه!
ننه حبیب: «– دیگه پرش رفته کمش مونده. همیشه، خانوم! من امتحون کردم، به سمنون که رسیدیم راه سبک میشه.
علویه: «– خدا از دهنت بشنوه، هنوز سه روز مونده که به سمنون برسیم، آخه نهاینکه زمسونه؟ من تو این راه بزرگ شدم!
پنجهباشی بدون مناسبت، با حرارت مخصوصی شروع بصحبت کرد: «– یابوی کهری که زمین خورده بود خوب اسبی بوده — یادش بخیر! من لنگه همین اسب رو داشتم. چهل تمن به دوسممدخان فروختمش. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین. تخم عربی بود. وختیکه سوار میشدم، هرکی بمن نگاه میکرد دهنش واز میموند. همیشه یه تفنگ حسنموسا رو دوشم بود، یه موزر هم به قاچ زین میگذاشتم. دو قطار هم فشنگ حمایلم میکردم — نشون من ردخور نداشت. تو ساوچبلاغ بنوم بودم. یادمه تازه تیلغلافو آورده بودن، من سواره تیرهای تیلغلافو نشون میزدم. با اسب میتاختم، برمیگشتم سر دو به تیر اولی، بعد به تیر دومی نشون میزدم. میدونین چطو شد که از اینکار دس کشیدم؟ یه روز رفتم خونه برادرم، اون میخواس پر کردن و خالی کردن موزر رو از من یاد بگیره. دوسه بار بهش نشون دادم، یدفه حواسم پرت شد، ضامن رو ننداخته بودم لولهٔ موزر همینطور که طرف اون بود تیر خالی شد، خورد