دراز کرده و مشغول آهوناله شده بود.
فضهباجی کنار منقل کز کرده بود، تسبیح میانداخت و زیر لب ذکر میگفت. زینب و طلعت با صورت اخمآلود چرک و چشمهای قیبستهٔ سرخ، دم گرفته بودند.
«ددهسییا خونه ما نیا | عروس داریم بدش مییا.» |
مثل اینکه آواز خواندن را وظیفهٔ خودشان میدانستند و یا قیافهٔ فضهباجی آنها را وادار بخواندن کرده بود.
علویه مشت خود را پر کرد توی تیرهٔ پشت زینتسادات کوبید: «– الاهی لال بمیری، زبونپسقفا بشی، جفتتون ذلیل و زمینگیر بشین که منو کاس کردین، سرسام کردین. فضهباجی تو دونی و خدا این جوونممرگشدهها رو ببین، چه بلائی گرفتار شدم. — در مسجده، نه کندنیه نه سوزوندنیه. حیف جل، حیف کرباس، گدا رو جونبجونش بکنی گدازادس، خدا خرو شناخت که شاخش نداد، الاهی رو تختهٔ مردهشورخونه از تنت دربیارن. رخت نوهاش رو تماشا کنین! مثه کهنهٔ تنبون به تنش وایساده. — سر کچل و عرقچین، کون کج و کمرچین!
«– عیب نداره خانوم. بچه هسن، ماشالا تقس هسن.»
بعد علویه با صورت متورم و چشمهای رکزده بحال غمناکی گفت: «انگار تو چشم تورک افتاده. عصمت بیا نگا کن!
عصمتسادات آمد نگاه کرد، ولی بی آنکه عقیده خود را ابراز بکند دوباره رفت ساکت و بیطرف سر جایش پای منقل ننهحبیب: – ایشالا بلا دوره خانوم چیزی نیس، فردا من به برنج