و سرد روزگار را چشیده بود، از آنها سر درنیاورد، چون علاوه بر اینکه علویه، آقاموچول، و عصمتسادات و بچهها هیچکدام با هم شباهتی نداشتند، در طی راه علویه گاهی عصمتسادات را عروس خودش معرفی میکرد و گاهی از دهنش درمیرفت میگفت: «میخواهم دخترم رو ببرم مشهد شوور بدم.» همچنین آقاموچول را گاهی پسر گاهی داماد، و گاهی برادر اوگهای خودش معرفی کرده بود. بچههای کوچک را هم گاهی میگفت سرراهی برای ثواب برداشته. گاهی میگفت نوه و گاهی هم میگفت بچه خودش هستند.
معلوم نبود بچهها مال خودش، یا مال دخترش یا مال یک نفر سورچی بودند. از طرف دیگر، دلسوزی و توجه مخصوصی که نسبت به یوزباشی از خود ظاهر میکرد مورد سوءظن واقع شده و موضوع قابل توجهی بدست خالهشلختهها داده بود. صغراسلطان که ابتدا در گاری یوزباشی بود گفته بود که در قشلاق، علویه شب را بغل یوزباشی خوابیده، این مطلب باعث کنجکاوی و تنفر و نقل زبان زنهای نجیبنما و خالهخانمباجیها شده بود که با آب و تاب حاشیه میرفتند، و تف و لعنت میفرستادند. طرفدارهائی که علویه پیدا کرد فضهباجی و ننهحبیب بودند. فضهباجی جواب داده بود: «بیخود گناه زوار حضرت رضا رو نباد شوس. کسی رو که تو قبر کس دیگه نمیذارن.» و ننهحبیب افزوده بود: «دیگ بدیگ میگه روت سییا، سپایه میگه صل علا! خوب! خوب سر عمر، دس به دنبک هرکی بزنی صدا میده. من از خانوما و کربلاییهای خدایی و نمازی که جانماز آب میکشن و برا مردم از تو لنگشون حرف درمییارن، تا خودشونو نجیب قلم بدن، زیاد