تماشاچیان میکرد، زیرا یک تکه از افکار و هستی خودشان را روی پرده میدیدند، یک نوع احساس همدردی و یگانگی فکری همه آنها را بهم مربوط میساخت.
روی این پرده سرتاسر عقاید، ایدهآل و محرک مردم نقش شده بود، و بتدریج که باز میشد بمنزلهٔ آینهای بود که نه تنها عقاید ماورای طبیعی خود را میدیدند که مطابق محیط و احتیاجات خودشان درست کرده بودند، بلکه یکجور انعکاس، یک آینهای بود که تمام وجود معنوی آنها رویش نقش بسته بود.
***
صبح هوا صاف بود، آفتاب روی برفهای پوک و خشک مثل خردهشیشه میدرخشید، مسافرها تکوتوک به جنبوجوش افتاده بودند. مشدی رجبعلی و یوزباشی کنار گاری خودشان ایستاده بترکی و فارسی دستور میدادند، علویه با صورت بادکرده بیخوابیکشیده وارد اطاق شد، یک تیپا به آقاموچول زد و گفت:
«– مرتیکه خرس گنده! خجالت نمیکشی تا این وخت روز خوابیدی؟ پاشو پرده رو وردار بیار بیرون، زودباش! حالا را میفتیم ها! آهای عصمت! بچههات رو وردار بیا، آنقدر وقت نداریم. فضهباجی، ننهحبیب، پنجهباشی، شمام بیزحمت بیائین! هرکس هم سر راهتون دیدین با خودتون بیارین.»
علویه شلانشلان از پلهها پائین رفت، نزدیک طاقنما دستمال کثیف خود را پهن کرد آقاموچول هم، خوابآلود، پرده را آورد کنار دیوار گذاشت و با صدای دورگه شروع کرد:
«– هرکی یه صلوات بلند بفرسه، رختخواب بیماری تو