میزنی، اسناد دروغ بمن میبندی؟ اگر زبونی گفتم که عصمتسادات را بتو میدم واسیه سرت گشاده، تو هم باورت شد! برو سنگ بنداز بغلت واز بشه، تو حالا هنوز میباس بری رو پشتبون بازار قاپبازی کنی. اگه مردی یه تار موش رو نمیدم هزار تا مثه تو رو بگیرم! یا اینکه گمون میکنی آجوداغ چشمای بادومیت هستم — از وقتی که به پنجهباشی مهربونی میکنم حسودیش میشه. — خاک بسرت! تو اصلن مرد نیستی — کور بودی که من اونجا کنار اطاق خوابیده بودم؟ آهای ذلیلمرده! منو ندیدی؟
«– نه.
«– نه و نگمه. کی میگه که مرده نمیگوزه! دسست سپرده، ذلیلشده زردهبکوننکشیده، حالا رو بمن براق میشی؟ آشی برات بپزم که روش یه وجب روغن باشه، میدونم به یوزباشی چی بگم. پنجهباشی! شما شاهدی. تموم شب پنجهباشی بیدار بود، کفش عصمتسادات رو وصله میزد.
پنجهباشی: «به دو دس بریده ابوالفضل، من تا نزدیک صبح بیدار بودم، نعلینای عصمتساداتو وصلهپینه میکردم، علویهخانم تو اطاق ما خوابیده بود! چشماش مثه روغن سفید بشه اگه بخواد دروغ بگه.
علویه از شهادت پنجهباشی جانی گرفته، شیرک شد و تو دل صاحبسلطان واسهرنگ رفت: «زنیکه پتیارهٔ چالهسیلابی! بمن بهتون ناحق میزنی؟ گناه زوار امامرضا رو میشوری؟ جهوده هرچه تو توبره خودشه بخیالش تو توبره همه هس، خودت دلت میشنگه فاسق جفتوتاق میگیری، هر قلتشنی رو رو خودت میکشی. اونوقت،