زییارت، میخواسی آب کمرت رو تو دل زوار امامرضا خالی کنی!
یوزباشی رو کرد به مشدیمعصوم: «– چون من در زندگیم زیاد عرق خورده بودم ها، میخواسم محض ثواب یه زن سید بیبضاعت بگیرم، بچه سید پیدا بکنم تا گناهام آمرزیده بشه.
علویه تو حرفش دوید و خودش را داخل کرد: «– قربون دهنت! هر شب مییومدی راسیه ما سر تخت بربریا، از من میپرسیدی که زن سیده رو پیدا کردی یا نه؟ یه شب از دهنت دررفت و گفتی: خودت که هستی من گفتم: دهنت بو شاش ارمنی میده، عقلت سر جاش نیس برو فردا بییا.
«– من روگیرم شد، یه شب با تو خوابیدم، دیگه ولکن معامله نبودی. من از تو زن خواسه بودم نه عفریت.
(رویش را کرد بمشدیمعصوم) – شبها خرخر میکنه، رنگش میپره، دندوناش کلید میشه، آب از دهنش راه مییفته، موهای زبرش میخوره بصورتم، خوابای بد میبینم. (با قیافه جدی برگشت بطرف علویه) – بعد گفتم دخترت رو برای من صیغه بکن، گفتی: آقاموچول دامادمه.
علویه: «– خدا پدرت رو بییامرزه، گفتم: مرد مهه سیل میمونه زن میباس اونو ظفتورفتش بکنه، من خودم هسم، جورابت رو وصله میزنم.
«– اما جوراب خیلیهای دیگه رم وصله میزنی!
«– خدا ذلیلت بکنه! پس معلوم میشه تو همین میخواسی آب کمرتو، تو دل من و عصمت خالی بکنی، نه اینکه من سید زمینمونده رو برا ثواب زیارت ببری. من اگه یکی از این بتههای