صحرا رو از زمین میکندم بهش میگفتم که من سیدم، زوار امامرضا هسم، میغلتید، مرو با خودش میبرد. (اگه روی سنگایی که زیبارت میرن میشسم، میغلتید منم با خودش میبرد. یک سقلمه به پهلوی زینتسادات زد) اگه این بلاخوردهها، برقزدهها، کوفتگرفتهها. نبودن، خودم مثه این سنگا میغلتیدم میرفتم زییارت! اون پدر آتیش بجون گرفتشونم میخواس آب کمرشو تو دل من و دخترم خالی بکنه! هرچی که گنده و منده مال من دردمنده.
پنجهباشی آهسته گفت: –خدا رو خوش نمییاد با زوار امامرضا اینجور رفتار بکنن.
یوزباشی به علویه گفت: «بیخود خودت رو بشاغالمرگی نزن، برو پیش سفت زنت. هشدرت رو پاره میکنم، اگه طرف گاری من اومدی نیومدی، رسست رو درمیارم! تو گاری من دیگه جا برای تو و دارودسهات نیس. من مسافر گرفتم. یالا! صلات ظهره حریکت میکنیم هان!
«– خدا ذلیلت بکنه که من زن لچکبسر رو با سه تا بچیه قدونیمقد سر صحرا گذاشتی! تره گرفتم قاتق نونم بشه، قاتل جونم شد! روزی ما در کون خر حواله شده بود! برا من فرق نمیکنه، به آدم گدا چه صنار بدی چه صنار ازش بسونی، من از شرق دسمم شده یه لقمه نون خودمو درمیارم، اما خدا جا حق نشسه ما هم یه خدایی، یه ابوالفضللباسی داریم. — از هر دسی بدی از همون دس پس میگیری. اجرت با حضرت باشه، اون دنیا که دروغ نمیشه. الاهی مرد نونت همیشه سواره باشه