بودند. سر راه و نیمه راه طوطیهای بزرگی از بتن آرمه، مانند آدمک خودکار خیر مقدم میگفتند که: «خوش آمدید صفا آوردید! قدم شما روی چشم!» آدمیزادها هم در جواب میگفتند: «سایه سرکار مستدام.» هر وقت دو نفر بهم تنه میزدند میگفتند: «قربان محبت سرکار، مخلص بندگان عالی.» و با واژههای اویژه سخنرانی مینمودند. نه مخالفی بود و نه موافقی. هر کس تا میآمد حرف بزند هنوز حرف توی دهنش بود که فریاد: «البته، صد البته» بلند میشد. گوشهای الکتریکی هر چه مردم میگفتند بسمع قبول میشنیدند و چشمهای الکتریکی مردم را میپائیدند که از جادهٔ صلح عمومی منحرف نشده و راه گمراهی و جنگ خصوصی یا عمومی را نپیمایند. مردم هم این چشمها و گوشها را میپرستیدند. در این زمان از شما چه پنهان خط و سواد بکلی ور افتاده بود و بیسوادی خیلی مد شده بود. زیرا عصارهٔ همه معلومات بشر را همه مفتامفت در تلهویزیون میدیدند و میشنیدند. از طرف دیگر همه آثار علما و شعرا و حکما را توی غربیل ریختند و بیختند، فقط حافظ و سعدی ته سرند ماندند... و مردم هر روز صبح عوض نماز کلمات قصار این دو نابغه را میشنیدند.
یک دسته از مردم بقدری فکرشان ترقی کرده بود و روشنفکر شده بودند که احتیاجات مادی آنها بسیار محدود شده بود و چون غذای آنها منحصر بقرص ویتامین فسفر بود که در دهنشان جذب میشد و احتیاجی بسایر اعضای بدن نداشتند، از این رو سایر اعضای بدن آنها حذف شده بود و بشکل کلههای گندهای در آمده بودند مثل کدوتنبل. و از شدت روشنائی فکر، شبها مثل کرم شبتاب