این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
––
ببین، همیشه خراشیست روی صورت احساس
همیشه چیزی - انگار روشنائی یک خواب -
به نرمی قدمی مرگ میرسد از پشت
و روی شانهی ما دست میگذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارائی
کنار حادثه سر میکشیم
ونیز یادت هست
و روی ترعهی آرام
در آن مجادلهی زنگدار آب و زمین
که وقت از پیش منشور دیده میشد
تکان قایق، ذهن ترا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلائی مرگ
کجاست سنگ رنوس۱
من از مجاورت یک درخت میآیم
که روی پوست آن دستهای سادهی غربت
اثر گذاشته بود: