بدیش این بود که گلدستههای مسجد بدجوری هوس بالا رفتن را به کله آدم میزد. ما هیچکدام کاری به کار گلدستهها نداشتیم. اما نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق میکردی، یا توی حیاط که بازی میکردی و مدیر مدام پاپی میشد و هی داد میزد که:
– اگه آفتاب میخوای این ور، اگه سایه میخوای اونور.
و آنوقت از آفتاب که به سمت سایه میدویدی یا از سایه به طرف آفتاب باز هم گلدستهها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان می خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط – جلوی ردیف مستراحها را در یک خط دراز آب به پاشی تا برای فردا صبح یخ ببندد، و بعد وقتی که صبح میآمدی و روی باریکهٔ یخ سر میخوردی و لازم نداشتی پیش پایت را نگاه کنی و کافی بود که پاها را چپ و راست از هم باز کنی و میزان نگهشان بداری و بگذاری که لیزی روی یخ تا آخر باریکه بکشاندت؛ یا وقتی ضمن سریدن زمین میخوردی و همان جور دراز کش داشتی خستگی