این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۶
راز طبیعت
راز طبیعت
دو در تیرگی عزلت جان فرسائی، | گشت روشن دلم از صحبت روشن رائی: | |||||
هر چه پرسیدم از آن دوست مرا داد جواب، | چه به از لذت هم صحبتی دانائی؟ | |||||
آسمان بود بد آنگونه که از سیم سپید | میخها کوفته باشد بسیه دیبائی: | |||||
یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان | پاره جائی شده و سوخته باشد جائی. | |||||
گفتم:از راز طبیعت خبرت هست بگو، | منتهائی بودش یا بودش مبدائی؟ | |||||
گفت:از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟ | حیوانی که بجنبد بتک دریائی؟ | |||||
گفتم:آن مهر منور چه بود؟ گفت: بود | در بر دهر دل سوختهٔ شیدائی، | |||||
گفتم: این گوی مدور که زمین خوانی چیست؟ | گفت: سنگی است کهن خورده بر اوتیپائی![۱] | |||||
گفتم:این انجم رخشنده چه باشد بسپهر؟ | گفت: بر ریش طبیعت تف سر بالائی! |
- ↑ گویندهٔ محترم این مضمون را بدو شکل ساخته است که آن دیگر را بجای نسخ بدل نیز ثبت کردیم:
گفتم: این گوی مدور چه بود: گفت بود پاره سنگی که زدندش باهانت پاتی