در سیاستگاه حاضر شویم و احوالی را که از مشاهده قتل در خود میبینیم بدیده عبرت نگاه کنیم آنوقت میبینیم که مطلب چیز دیگر است تنها نه این است که دوره حیات یک بدبختی را چند سالی کوتاهتر از آنچه تصور میشد خواهند کرد و قبل از انقضای مدت زندهٔ را بمرگ میسپارند بلکه ما در این سیاست می بینیم که ریشه هستی خودمان متالم و مضطرب میشود، رشته که تمام موجودات عالم را بیکدیگر مربوط ساخته است.
از این جهة این رشته را خواهش زندگی نام نهاده و اساس فلسفه خویش قرار دادهام.
درک حقایق با ملاحظه ظواهر اشیاء صورت نمیبندد کسی که سلسله علل و معلولات خارجی را مینگرد و از آنها انتظار کشف حقایق دارد بکسی مانند است که در محفلی داخل شود و هریک از اعضاء انجمن دیگر را باو معرفی کند که این آقا دوست من است و این آقا با من آشنائی دارد یا پسر عم من است لکن آن شخص در هر معرفی با خود میگوید خدایا چطور من باین جا آمدهام و اینها کیانند.
بعبارة اخری شخصی که از طریق خارج درصدد استکشاف حقایق اشیاء است مانند کسی است که قلعهٔ استوار میبیند و چندی از خارج بدر و دیوار مینگرد و چون مدخلی نمییابد بنقاشی ظاهر قلعه مشغول میگردد و میگوید
چپ و راست هر سو بتابم همی | سرا پای گیتی نیابم همی[۱] |
پس باید طریق تحقیق داخلی پیدا کرد
اگر روح انسان تعلقی بیدن نمیداشت و چنانکه برخی از حکماء قائلند نفس ناطقه از مکانی ارفع بقلعه بدن هبوط کرده و چند صباحی منزل گزیده بود ناچار این نفس همانطور که اشیاء خارج را ادارک میکرد تن و قوای بدنی خود را نیز همانطور ادراک مینمود، حرکات و اطوار بدن را نیز مانند حرکات و اطوار سایر اشیاء میدید و بواعث و محرکات باطنی را هم همان قدرمی شناخت که علل طبیعی خارجی را میشناسد؛ لکن وجدان برخلاف این شهادت میده، شخص بدن را بدو نحو ادارک میکند که یکی خارج و منفصل و مثل سایر اشیاء محسوس و دیگر بنحو اتصال و تعلق تمام چنانکه مدرک درجه اول و محسوس مستقیم نفس همین تن را میداند و در کانون وجود خود قوهٔ میبیند که تمام طلسم بدن را مسخر ساخته و بجزئی التفاتی قوای مختلف تن را بکار وامیدارد. این قوه درونی را که هرکس نامی داده است شوپنهاور اراده میخواند و این
- ↑ فردوسی