برگه:Archive of Šarq magazine.pdf/۱۳۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴۳
مجله شرق

و تاسف صرف کرده تا امروز از قضا تیرش بهدف رسیده اینک بانتقام زمان بینوائی خاطر را از گذشته شرم زدوده همدردان قدیم را بدوستی و برابری نمی‌شناسد و از روزگار ناتوانی چون از تبی که معالجه شده اثری در خود احساس نمیکند یک عمر نادان بوده و بازار نادانی است که کمک بخت و اتفاق را بجای دانش بیحد و قیاس بر خود بسته تصور میکند فهم و علم را بیک باره با عنوان ریاست بر او دمیده‌اند و حال آنکه اگر سیاست چیزی بر او افزوده باشد همان بی‌شرمی و نخوت است.

که میتواند ارادهٔ بی‌اساس خود را مانند وحی آسمانی بر امثال خویش تحمیل کرده خجالت نکشد و می‌پسندد که صحبت مجلس همه از اعضا و جوارح و مفاصل عزیز ایشان باشد،

از همقطاران، آن اولی را خوب من شناسم و در خاطرش بس کاوش کرده‌ام هیچ زینت و آرایشی را زیباتر از قبای ریاست نمیداند. هیچ صفتی را ممدوح‌تر از قدرت نمی‌شناسد. با زبردست زبون و افتاده و بر زیردست جیره و جلاد است. ایمان بجاه و مقام چنان در نهادش رسوخ یافته که براستی هر صاحب منصب و مالی را بجان دوست میدارد و از هر بی‌رته و ناتوانی منزجر است با اینحال بر عهده دوستان است که مواظب باشند از بلندی بپستی نیفتند والا هرچه ببینند از چشم خود دیده‌اند.

رفیق دومی را از هرکه رئیس و مقتدر باشد مکدر و بیزار است و بخصوص رئیس و آمر خود را دشمن خونی میشمارد میگوید من تریاکی شدم که رئیس خود را تریاکی کنم و موفق شدم!

همکار سومی دستش پیوسته بآسمان بلند است و هرچه نکبت و زجمت است برای برادران سعادتمند خود تمنا دارد.

چهارمی ظالمی است دست کوتاه لیکن چندان بیعرضه و ترسو است که سوء نیتش هیچوقت از آهست مضمون گفتن و دو بهم زدن تجاوز نمیکند.

خلاصه، معایب رفقا را در آنچه مستقیما مربوط با وضع حاضر بود در خاطر مرور کردم و روحیات علیل هریک را از نظر میگذراندم و چون دورها به انتها میرسید بقهقرا برمیگشتم و برای هرکدام عیبی تازه میجستم تا آنکه رفته رفته خسته شدم و تخفیفی در توجه اشخاص در ذهنم دست داد، متوجه خود شدم و باحوال و افکار مربوط بوجود خویش پرداختم. سپس بنا بعادت و بطور طبیعی عملی را که نسبت بسایرین در خاطرم انجام میدادم نسبت بوجود و شخصیت خود ادامه دادمـ:دیدم درونم از آتش حسد و کینه چون تنور تافته ملتهب است. از گردش فلک رنجورم کهم چوا من رئیس نیستم و اکنون که بخت چشم بسته