برگه:Archive of Šarq magazine.pdf/۱۷۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۴
شوپنهاور

تقاضای آن قوه یعنی اراده حدی ندارد و برفرض که لختی خرسندی حاصل کند دوامی در اینحال نخواهد داشت بزودی از وضع خود سیرشده و طالب لذتی بالاتر خواهد بود پس هر لحظه احتیاجی تازه رخ می‌نماید و از هر احتیاجی المی جدید ظاهر میگردد. پس اصل خواهش رنج است و از آنجا که زندگی کردن یعنی خواستن پس حیات ذاتا و اصلا رنج و الم است. هرقدر موجود در مراتب وجود بالاتر باشد رنجش بیشتر است هرقدر سلسله اعصاب کامل‌تر حساسیت نیز شدیدتر و رنج قوی‌تر است و از میان حیوانات انسان و از جمع بنی آدم نوابغ دردمندترند[۱]

«خواهش و کوشش که سرمایه حیات بشرند بعطشی سخت یا باستقائی شدید می‌مانند بنیان وجود آدمی احتیاج و فقر و رنج است.

چون انسان مظهر کامل اراده است سراپای وجودش احتیاج است حیاتش عبارت از جنک دائمی است جنگی که میداند بمغلوبیت او خاتمه خواهد پذیرفت بتاریخ بشر نظری بیندازید و ریشه وقایع و حوادث را بنگرید آیا جز غم چیزی موجد آنها بوده است از تاریخ وقایع بهتر بتاریخ حقیقی روح بشر یعنی شعر و موسیقی نگاه کنید شاهکار شاعر همان بیان دقیق غم و رنج است[۲]

هر قطعه موسیقی که چاشنی از اندوه و روایت غم ندارد بی‌مزه و خالی از تأثیر است.

«هفتاد سال است که در این اندیشه‌ام و جز باین نتیجه نرسیده‌ام که مگس برای آن آفریده شده است که در دام عنکبوت جان بدهد و انسان برای آن آمده است که در رشته غم هلاک شود.»[۳]

مردمان خوش بین فریفته و خوش‌باورند برای الزام آنها کافی است که آنها را بمراکز مصیبت و منازل درد و رنج و مخازن احتیاج و فقر به‌بریم نظری بمریضخانه‌ها و اطاق‌های عمل جراحی بمحبس و سیاستگاه بمیدان جنک ببازار خرید و فروش سیاهان بیفکنیم و به‌بینیم آیا چنین جهانی قابل سکونت هست؟ حاجت باین زحمات هم نیست بهر کارخانه اروپائی که سرکشی کنیم و اطفال پنجساله و ده ساله را به‌بینیم که برای کسب قوت الی چهارده ساعت مشغول کارند هرقدر خوش بین باشیم معتقد میشویم که تنفس در هوای زندگانی باین مقدار زحمت نمی‌ارزد بلکه دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمی‌ارزد خلاصه


  1.   هرکه او بیدارتر پر دردتر هرکه او آگاه‌تر رخ زردتر  
    مولوی
  2.   شیرین‌ترین ترانه‌ها آن ترانه است کز روزگار تلخ حکایت کنی همی  
    ر. ی.
  3.   عنقای مغرب است در این دشت خرمی خاص از برای محنت و رنج است آدمی  
    منسوب بابوفرج