— من، اگه مرگ مادر و برادرم گیجم نکرده بود، حتماً با براتعلی فرار میکردم. منم مثل اون دوتا خودمو سر به نیست میکردم. مگه چهم بود؟ اگه فرار کرده بودم که دیگه مجبور نبودم تو این بنای جهنمی کار کنم. راضی نیستم یک وجبش بالا بره. کاشکی این تنهٔ لش من زیر همین جرزها میموند و راحت میشدم.
اسد خیلی دلتنگ مینمود. اسپندار گوش میداد و آن دو نفر زیرابی چشم به دهان اسد دوخته بودند و ماتشان برده بود. اوستا محمد ولی که علاقهٔ مخصوصی به نقل سرگذشت زیرابیها پیدا کرده بود باز پادرمیانی کرد و رو به اسپندار گفت:
— حتما براتون تعریف نکرده که حسن و براتعلی چه جوری فرار کردند؟ نیست؟ ...
و پس از اینکه یک پک محکم به چپق زد، بدون اینکه به نگاه شکوه آمیز و خسته از پرچانگی اسد توجهی کند شروع کرد:
— لابد شمارم که میآوردن سر راهتون از مهریز عبور کردید. شاید یادتون نباشه. مهریز پنج فرسخی زیر یزده. پشت ده، زیر سینه کش کوه، درهای هست که بهش میگند «غربالبیز». شاید اسمش رو شنیده باشید. دم دمای غروب بوده که کامیونهای باری ارتش با همهٔ زیرابیها به اونجا میرسه. اینطور که اسد تعریف میکرد همهشون رو توی چهارتا کامیون نظامی ریخته بودند و شب و روز شلاقکش میآوردند. وقتی میخوان از مهریز راه بیفتند و سوارههای هر کامیونی رو که حاضرغایب میکنند میفهمند که از ماشین آخری دو نفر کم شده. اینطور نیست اسد؟... نگذاشته بودند خبر به ماشینهای دیگه برسه و و همه رو فوراً حرکت داده بودند و فقط دو نفر از ژاندارمارو اونجا گذاشته بودند که فراریها رو بگیرند و از عقب بیارند...
اوستا محمدولی ساکت شد و چند پک قایم به چپق زد. یک چراغ خوراکپزی لولهدار اطاق را گرم میکرد و بوی نفت به مشام میرسید. وقتی خواست دوباره شروع کند یکی از آن دو نفر زیرابی اشاره کرد که:
— خود اسدم میدونه. براتعلی قبل از شهریور پنج سال تو یزد