میبایست رفیق همسفر من میشد، و خود من.
اردوئی را در گاراژ که میخواستیم راه بیفتیم، رفیق میزبانم به من معرفی کرد و قرار شد مرا در پیشامدهای محتملی که ممکن است تا قبل از چالوس اتفاق بیفتد، کمک کند.
اردوئی هم مثل من باری نداشت. چمدان کوچک خود را زیر صندلی دوم، که با هم روی آن نشسته بودیم، گذاشت و راه افتادیم.
سرسبزی و طراوتی که در همه جای مازندران چشم را خیره میکند، اینجا، در کنار جادهٔ پر از گردوخاکی که ما را بسوی آمل و بعد هم به چالوس میبرد، از غبار اندوه پوشیده شده بود. ولی دورتر از جادهٔ خاکی و سفیدی که در وسط مزارع میپیچید، شالیزارها با «نفار»هایی که پایههاشان در میان رطوبت زمین پوسیده شده بود و به آن اطمینانی نمیشد کرد، و دخترهای چارقد بسری که از میان صیفیکاریها سبدهای خربزه به سر داشتند و بطرف شهر میرفتند، هنوز تماشایی بود. در آن دورها مهی که باقیماندهٔ ابر پربرکت دو روز پیش بود هنوز بر فراز درختهای درهم پیچیدهٔ جنگل موج میزد. و حتی سفالهای طاق کوخهای معدودی هم که در کنار جاده از وسط درختها پیدا بود، سبزی زده بود.
بالاخره سر صحبت ما باز شد. یادم نیست از کجا شروع کردیم. لابد او از مقصود من در این سفر پرسید و من هم مقصد او را سؤال کردم، و یا من به دانستن شغل او علاقهمندی نشان دادم و او نیز میخواست بداند که من در تهران چه میکنم. بالاخره به او میگفتم:
— بابل خیلی خلوت بود. تو کوچهها و خیابونهای شهر شما من فقط سفال بام خونهها رو میدیدم. همهش همین. چیز دیگهای از شهر شما برای من جالب نبود. راستی چرا. فقط وقتی هم که کف چوبی اتاقها زیر پام صدا میکرد محیط تازهای رو حس میکردم...
با علاقهٔ زیاد حرف مرا برید و گفت:
— من نمیدونم از بابل ما چی میخواستید که توش ندیدید. به نظرم اگه پارسال بابل بودید تازگیهاش واسهٔ شما که تو تهران سوت