برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۳۸

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۶از رنجی که می‌بریم
 

خیلیهارو آنروزها به تهران بردم و عدهٔ زیادی رو از تهران به اینجا رسوندم. اونهایی‌شون رو هم که نمی‌بایست آفتابی می‌شدند دوسه شب خونه‌م نگهشون می‌داشتم. بعضیهاشون چه جوونهای خوبی بودند. شما اونا رو ندیده بودید: خیلیها خودشونو اینجا و همه جای دیگه رفیق آدم میدونند. اما اگه تو دنیا بشه رفقایی پیدا کرد همونها هستند. همین.

آفتاب زیبای این دوسه روز گل و لای جاده را خشک کرده بود و از زیر چرخهای اتوبوس، در عقب ماشین، غوغایی از گرد و خاک بپا می‌شد. اردوئی خیلی چیزها داشت که بگوید. با همهٔ عجله‌ای که در حرف زدن داشت، درست پیدا بود که اگر تا چالوس هم سؤالی نمی‌کردم و او را می‌گذاشتم که یکریز حرف بزند، بازهم نمی‌توانست دل پر خود را خالی کند. ولی من چیزهای دیگری را هم لازم داشتم بدانم. پرسیدم:

— پس شمام شوفر بوده‌ئید! لابد حالام میرید ماشینی چیزی بخرید؟...

— نخیر. برام چیزی باقی نمونده که باهاش بتونم ماشین بخرم. همین شوفری رو که پشت رل نشسته می‌بینید؟ درسته که جوون شوخیه اما راستش رو بخواید آدم نیست. سواری منو همین خودش خرید. اما الان با هم قهریم. به ما فحشم میده. بعد از اون وقایع که من فرار کردم، درست چهارماه یزد بودم. اونجا فقط با پول سواریم که برام فرستاده بودند زندگی می‌کردم. همین جوون سرم کلاه گذاشت و مغبونم کرد. شاید به دردتون نخوره که بدونید چه جور معامله کردیم و چه جوری سرم کلاه گذاشت...

قیافهٔ حریص به دانستن من، او را به سر شوق آورد. جملهٔ استفهام آمیز خود را، که از سر بیمیلی می‌جوید نیمه کاره ول کرد و گفت:

— یک روز قبل از اونکه همهٔ شهرهای اینطرف مازندرون حکومت نظامی بشه من کسی رو به تهران برده بودم. فردا صبح وقتی برگشتم هنوز نمیدونستم چه خبره. پایین آمل یهو ملتفت شدم که دارند تعقیبم می‌کنند. سواری زیر پام بود. همهٔ رفیقهای مازندرون