راه میافتند، اگرم مسافرهارو بقصد چالوس گرفته باشند هیچوقت نمیدونند کجا میرند. وقتی هم ازشون مثلا بپرسی «کی میرسیم؟» میگند: «کی کار شیطونه». لابد شما هم دیدید. تنها اطمینانی که میتونند داشته باشند اینه که چون جاده به چالوس میره لابد اونام به اونجا میرسند. من این پنجماهه درست اینطور بودهم. شایدم از این بدتر. اگه شوفرها امیدوارند که شاید واسهٔ ماشینشون خطری پیش نیاد، و حتم دارند که غیر از اینم خطری واسشون نیست، من این امیدرم نداشتهم. و هروقت پشت چوبهای تفتیش سر جادهها، یا دم دروازهٔ شهرها میرسیدهم خودمو درست لب یک پرتگاه میدیدهم...
دست اندازهای جاده خیلی زیاد شده بود. من او را و درددلهای او را خوب میفهمیدم. درک میکردم. درودیوار ماشین سخت تلق تلق کرد و فضای اتوبوس پر از گرد و خاک شده بود. و او با لحنی شکوه آمیز اینطور به اعترافات خود ادامه میداد:
— از این کارم چه رضایتی میتونم داشته باشم؟ باور کنید وقتی ماشین باریم زیر پام بود و به پیشواز یک عده مسلح کلاردشتی میرفتم هیچوقت نشده بود که بترسم. یا دلم هری تو بریزه. اما الان که دم دروازهٔ چالوس و اونطرفتر پایین کرج — برای تفتیش پای ماشین میاند، تیرهٔ پشتم باز میلرزه. اون اوایل که تواینکار فقط برای خطرهایی که داشت پاگذاشته بودم برام هیچ فرقی نداشت. هیچم نمیترسیدم. اما الانه... چی بگم؟... وقتی یکی رو مثل شما میبینم، از خودم بیزاریم میگیره. دوباره بیاد اونوقتا میافتم. آرزو میکنم که کارمو ول کنم. میخوامم اینکارو ول کنم اما فکر میکنم بعدش چه بکنم. به رخ کسی نمیکشم که ماشینامو یا زندگیمو سر چه چیزهایی گذوشتم. اونای دیگه جونشونم دادهند. نظامیهای فراری دشت به من خیلی پندها دادهند. من کار دیگهای که ازم برنمیاد. اگه بدونم یک نفر نگران وضعیه که من دارم — نمیخوام فکر سیری یا گشنگیم باشند — فقط اگه بدونم نگران وضع منند، همین کافیه که کارمو ول کنم و دوباره برم گوشهای بشینم. من اگه اینهمه شبها بیداری کشیدهم، اگه خودمو آوارهٔ بیابونها کردهم، اگه زندگی ناچیزم روآتش زدهم، همهش