نسبت به او علاقهمندی نشان میداد. یادش رفته بود که دوستی آنها از کی شروع شده است. سه بار سر مسئلهٔ کرایه دکان و دو دفعه هم موقعی که مأمور مالیات بر درآمد باعث دردسر او شده بود رفیق کتابفروشش به او کمک کرده بود و با شهادت معتبر خودش کار او را روبراه ساخته بود.
— راستی راستی من نمیدونستم اینقدرم میشه دیوونه بود!
هرازانی ساکت ماند و چیزی در جواب رفیقش که بساط سماور را در گوشهای میچید نگفت. و او دوباره پرسید:
— خوب آخرش میخواستی چیکار کنی؟
— چیکار کنم؟ هیچ چی. بزارم دکونم واز بمونه و اونا بیاند ببینم چه غلطی میتونند بکنند.
— چه غلطی میتونند بکنند؟ هه! خوب میآمدند دکون تورم میچاپیدند و دروتختهاش رو خورد و خاکشیر میکردند. و اگه دستشون به خودتم میرسید کلک تو را هم میکندند.
— اینطورهام نیست میرزا... اگه میتونستند به دکون من چپ نیگاه کنن من اسممو عوض میکردم.
میرزا حسن دوتا چایی ریخت. روی عسلی گذاشت. در گنجه را باز کرد. یک پاکت سیگار و یک شیشه آبلیمو بیرون آورد و دوباره پرسید:
— که اینطور؟ ... بله؟ خیال میکنی اونا از تو میترسند؟ اونم این لجارههائی که این روزها شیر شدهاند؟ اگه خیلی هم به خودت زحمت میدادی خوب خدمتت میرسیدند. اونش به جهنم! آبروی پنجاه سالهات تو این شهر میریخت...
یکی خیلی بعجله در میزد. در را باز کردند. دختر هرازانی بود. سراسیمه وارد شد و از پدرش خبر میگرفت. او را توی اطاق بردند. پدرش را که دید آرام شد و هرچه اصرار کردند نماند چایی بخورد. و رفت که به خانهٔ خودشان خبر بدهد.
هرازانی درست در افکار خود فرورفته بود. مثل آنکه به او اهانتی کرده باشند. مثل اینکه به او فحش داده باشند. نمیدانست چهاش شده. ولی حس کرد که دارد خفه میشود. خیس عرق