شهر از هر روز خلوتتر بود. صدای پای یابوهایی که آخرین برش پنجههای پائیزه را به شهر میآوردند در هوای خیابان اصلی شهر مدتی طنین میانداخت. و گاهگاه یک ماشین نظامی بسرعت میگذشت و گرد و خاک برپا میکرد.
نزدیکهای ظهر دوباره هو پیچید که باز هم خبرهایی خواهد شد. و همسایهها که نمیدانستند آیا باید دکانهای خود را ببندند یا نه، بدست و پا افتاده بودند. دو سه نفرشان خود را به میرزاحسن کتابفروش رساندند و از او صلاحدید میکردند ولی او اطمینان میداد که خبری نخواهد شد.
هنوز اذان ظهر را نگفته بودند که از طرف فرماندار نظامی دنبال هرازانی آمدند. غضنفرخان پاسبان قدیمی شهر بهمراه دو نفر سرباز تازه به شهر رسیده، در دکان سقطفروشیاش او را احضار کردند. میرزا حسن هم دخالت کرد. با پاسبان سلام علیک کردند. ولی فایدهای نداشت. برای جلوگیری از اغتشاش شهر میبایست هرازانی را به زندان میانداختند و دکان او را مهروموم میساختند.
هرازانی آسوده شده بود. کاسبکارهای همسایه اطمینان خود را بازیافته بودند و شهر از آشوب و بلوا در امان مانده بود. و تا وقتی که پنجهها دوباره گل کرد و چیزی به جو درو نمانده بود دکان هرازانی مهروموم کرده باقی ماند.