و بسبب احسنت او سلطان مرا هزار دینار فرمود علاء الدوله گفت جامگی و اجراش نرسیدهاست فردا بر دامن خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید و اجراش بر سپاهان نویسد گفت مگر تو کنی که دیگران را این حسبت نیست و او را بلقب من بازخوانید و لقب سلطان معز الدنیا و الدین بود امیر علی مرا خواجه معزی خواند سلطان گفت امیر معزی، آن بزرگ بزرگزاده چنان ساخت که دیگر روز نماز پیشین هزار دینار بخشیده و هزار و دویست دینار جامگی و برات نیز هزار من غله بمن رسیده بود و چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد و اقبال من روی در ترقی نهاد و بعد از آن پیوسته تیمار من همی داشت و امروز هرچه دارم از عنایت آن پادشاهزاده دارم ایزد تبارک و تعالی خاک او را بانوار رحمت خوش گرداناد بمنه و فضله.
حکایت
آل سلجوق همه شعر دوست بودند اما هیچکس بشعر دوستیتر از طغانشاه بن الب ارسلان نبود و محاورت و معاشرت او همه با شعرا بود و ندیمان او همه شعرا بودند چون امیر ابو عبدالله قرشی و ابو بکر ازرقی و ابو منصور با یوسف و شجاعی نسوی و احمد بدیهی و حقیقی و نسیمی و اینها مرتب خدمت بودند و آینده و رونده بسیار بودند همه ازو مرزوق و محظوظ مگر روزی امیر با احمد بدیهی نرد میباخت و نرد ده هزاری بپایین کشیده بود و امیر دو مهره در ششگاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود احتیاطها کرد و بینداخت