برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۳۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
غزلها
دیوان وحشی
 

  کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته گرداند از تأثیر خود سد اختر[۱] فیروز را  
  دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست‌آموز را  
  بر جیب صبرم پنجه زد عشقی[۲] گریبان پاره کن افتاده کاری بس عجب دست گریبان‌دوز را  
  کم باد این فارغ دلی کو سد تمنا میکند سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را  
  با آنکه روز وصل او[۳] دانم که شوقم میکشد ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را  
  وحشی فراغت میکند کز دولت انبوه تو  
  سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را  

۱۱

  بار فراق بستم و جز پای خویش را کردم وداع جملهٔ اعضای[۴] خویش را  
  گویی هزار بند گران پاره میکنم هر گام پای بادیه‌پیمای خویش را  
  در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را  
  هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را  
  عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون نازم عقوبت شب یلدای خویش را  
  وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست  
  طی کن بساط عرض تمنای خویش را  

۱۲

  عزت مبر در کار دل این لطف بیش از پیش را این بس که ضایع میکنی[۵] بر من جفای خویش را  
  لطفی که بدخو سازدم ناید بکار جان من اسباب کین آماده کن خوی ملال[۶] اندیش را  
  هر چند سیل فتنه‌گر چون بخت باشد وررسی کشتی[۷] بدیوار آوری ویرانهٔ درویش را  
  بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت بی‌جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را  

  1. چ: کوکب.
  2. چ: شوق.
  3. چ: را.
  4. چ: اجزای.
  5. چ: کرده‌ای.
  6. چ: عتاب.
  7. چ: گنجی.
۷