برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۳۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
دیوان وحشی
غزلها
 

  عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه[۱] گر التفاتی میکنی ناسور کن این ریش را  
  چون نیش زنبورم بدل گو زهر میریز از مژه افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را  
  با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد  
  تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را  

۱۳

  منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد دوست دارد دوستار خویش را  
  هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی عشق[۲] میداند نکو آداب کار خویش را  
  غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست میکند بیچاره ضایع روزگار خویش را  
  صید ناوک خورده خواهد جست ما خود بسملیم ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را  
  با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد من که در آتش نگردانم عیار خویش را  
  بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را  
  کار رفت از دست وحشی پای‌بستی کن ز صبر  
  این بنای طاقت نااستوار خویش را  

۱۴

  چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را  
  ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را  
  گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست من که نشنیدم در اول پند نیک‌اندیش را  
  لطف خوبان گر چه دارد ذوق بیش از بیش، لیک حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را  
  حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن  
  حرف باید زد بحد خویشتن درویش را  


  1. چ: لطفت چو مرهم مینهد.
  2. چ: حسن.
۸