برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۳۹

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
غزلها
دیوان وحشی
 

۱۵

  هست امید قوّتی بخت ضعیف حال را مژدهٔ یک[۱] خرام ده منتظر وصال را  
  گوشهٔ ناامیدیم داد ز سد بلا امان[۲] هست قفس حصار جان مرغ شکسته‌بال را  
  رشحهٔ وصل کو کزو گرد امید نم کشد[۳] وز نم آن[۴] برآورم رخنهٔ انفصال را  
  نیم شبان نشسته جان بر در خلوت دلم منتظر صدای پا مهد کش خیال را  
  من که به‌وصل تشنه‌ام خضر چه آبم آورد رفع عطش نمیشود تشنهٔ این زلال را  
  دل ز فریب حسن او بزم فسوس و اندرو انجمنی بهر طرف آرزوی محال را  
  وحشی محو مانده را قوّت شکر وصل کو  
  حیرت دیده گو بگو عذر زبان لال را  

۱۶

  بر سر نکشت در تب غم هیچکس مرا جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا  
  من سر زنم بسنگ و تو ساغر زنی بغیر این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا  
  روزی که میرم از غم محمل نشین خود بهر عزا بس است فغان جرس مرا  
  زین چاکهای سینه که کردند ره بهم ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا  
  وحشی نمیزدم چو مگس دست غم بسر  
  بودی اگر به‌خوان طرب دسترس مرا  

۱۷

  بر قول مدعی مکش ای فتنه‌گر مرا گر میکشی بکش بگناه دگر مرا  
  پیشت بقدر غیر مرا اعتبار نیست بی اعتبار کرده فلک اینقدر مرا  
  شوقم چنان فزود که هر گه نهان شوی باید دوید بر سر سد رهگذر مرا  

  1. چ: زیک.
  2. چ: داد بلا ز صد امان.
  3. چ: رشتهٔ وصل کو کز آن کرد وصال نم کشد
  4. چ: وز گل آن.
۹