۷ آبان ۱۳۰۸
رشت
لادین عزیزم !
بعد از یکماه سرگردانی حالیه در رشت زندگی میکنم. زنم مدیرهی دارالمعلمات است. عالیترین مدرسهی این شهر. و شخصاً خودم بیکار. شاید بتوانم شاگرد پیدا کنم، علم التربیه یا معرفةالنفس یا ادبیات و فرانسه درس بدهم و کمتر سرزنشهای زنم را راجع به اینکه چرا هیچ عایدی ندارم بشنوم. حقیقة این بار طاقت فرسائی بودکه من قبول کردم به اینکه متأهل باشم.
در شهری که تاکنون آنرا ندیده بودم اینقدر نفوذ دارم که اگر تنها بودم شخصاً بكنوع میگذراندم. افسوس که همیشه این بار بر پشت من است. با وجود این که من بعضی آرزوهای مادی از قبیل منصب ومقام را در خودم کشتهام و به اصطلاح دیگران بیقید ولاابالی شدهام ومثل حیوان زندگی میکنم. چون لازم است در نتیجهی فکروخیال خود عذابی برای روح ناتوانم احداث کنم، حاضرم. ابدأ دریغ ندارم.
دنیا را در آن واحد برای خودم جهنم میسازم، در حالتی که میخواهم برای عدهیی بهشت واقع شود. ولی این جهنم در زمستان اتاق سرد برادر