این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۱۰۴
مثنوی معنوی
سر نهاد و خواب بردش خواب دید | کآمدش از حق ندا جانش شنید | |||||
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست | خود ندا آنست واین باقی صداست | |||||
ترک و کرد و پارسیگو و عرب | فهم کرده آن ندا بیگوش و لب | |||||
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ | فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ | |||||
۲۱۱۰ | هر دمی از وی همیآید الست | جوهر و اعراض میگردند هست | ||||
گر نمیآید بلی زیشان ولی | آمدنشان از عدم باشد بلی | |||||
زانچ گفتم زآشنایی سنگ و چوب | در بیانش قصهٔ هش دار خوب |
نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر علیهالسلام منبر ساختند که جماعت انبوه شده بود گفتند ما روی مبارکت را بهنگام وعظ نمیبینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سؤال و جواب مصطفی با ستون صریح
اُستن حنانه از هجر رسول | ناله میزد همچو ارباب عقول | |||||
گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون | گفت جانم از فراقت گشت خون | |||||
۲۱۱۵ | مسندت من بودم از من تاختی | بر سر منبر تو مسند ساختی | ||||
گفت میخواهی ترا نخلی کنند | شرقی و غربی ز تو میوه چنند | |||||
یا در آنعالم ترا سروی کند | تا تر و تازه بمانی تا ابد | |||||
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش | بشنو ای غافل کم از چوبی مباش | |||||
آنستون را دفن کرد اندر زمین | تا چو مردم حشر گردد یوم دین | |||||
۲۱۲۰ | تا بدانی هر کرا یزدان بخواند | از همه کار جهان بی کار ماند | ||||
هر کرا باشد ز یزدان کار و بار | یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار | |||||
آنک او را نبود از اسرار داد | کی کند تصدیق او نالهٔ جماد | |||||
گوید آری نه ز دل بهر وفاق | تا نگویندش که هست اهل نفاق |