| | | | | | |
|
گفت یوسف هین بیاور ارمغان |
|
او ز شرم این تقاضا زد فغان |
|
|
گفت من چند ارمغان جستم ترا |
|
ارمغانی در نظر نامد مرا |
|
|
حبهای را جانب کان چون برم |
|
قطرهای را سوی عمان چون برم |
|
|
زیره را من سوی کرمان آورم |
|
گر به پیش تو دل و جان آورم |
|
|
نیست تخمی کاندرین انبار نیست |
|
غیر حسن تو که آن را یار نیست |
|
|
لایق آن دیدم که من آیینهای |
|
پیش تو آرم چو نور سینهای |
|
|
تا ببینی روی خوب خود در آن |
|
ای تو چون خورشید شمع آسمان |
|
|
آینه آوردمت ای روشنی |
|
تا چو بینی روی خود یادم کنی |
|
|
آینه بیرون کشید او از بغل |
|
خوب را آیینه باشد مشتغل |
|
|
آینهی هستی چه باشد نیستی |
|
نیستی بر گر تو ابله نیستی |
|
|
هستی اندر نیستی بتوان نمود |
|
مالداران بر فقیر آرند جود |
|
|
آینهی صافی نان خود گرسنهست |
|
سوخته هم آینهی آتشزنهست |
|
|
نیستی و نقص هر جایی که خاست |
|
آینهی خوبی جمله پیشههاست |
|